خلاصه مستخرج از کتاب «دیوان» پروفسور محمد مکری که توسط نشر زیگفرید-اوری، در پاریس و در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسیده است:
از قبل از انقلاب، ساواک او و همسرش، همکار خانم لیلی امیر ارجمند و آماده کننده دختران شایسته و ملکههای زیبایی، را در آب نمک گذاشته بود و توانست او را به روحانیون قالب کند و زنش را به بیت امام بفرستد و با آنها رفتوآمد کند. این خانم محترمه با نوشتن شرح حالهای کاذبانه قلابی بیامضا و در حقیقت به قلم خود در جراید که در شب انقلاب بر خود نام زهرا رهنورد نهاده بود، شوهرش را به وزارت رسانید و تبدیل به یک شاعره سبک جدید گردید.
میرحسین یک مرد مقاطعهچی پولجمعکن و مدیر شرکت مقاطعهکاری سمرقند و نیز یک مؤسسه تجارتی دیگر به نام انتشارات قلم، آنهم با نام مستعار حسین رهجو بود. او فرزند یک چایفروش است که بعدها چایهای بازار را با تردستی و بهنام کارشناس چای در انحصار خود و یاران و شرکای خود قرار داد و به او لقب سلطان چای در ایران دادند. او توانست به کمک همان محافل سری، خود را به روحانیون بچسباند و در درون آنها رخنه کند و منشأ آن همه خیانتها شود و در پایان هم جام زهر را به ولینعمت خود بنوشاند.
دوباره کارخانهها را بستند و دکان خردهفروشی باز کردند و خدا میداند که اگر روزی پرده از کارهای میرحسین بردارند، چه حقایق تلخی روشن شود که روی شاه و همه نابکاران تاریخ را سپید خواهد کرد.
مسئولان فعلی پس از اصلاح قوانین و حذف پست نخستوزیری توانستند این انگل را که چون کَنه به میز نخستوزیری چسبانده شده بود، از جای بکنند و از سر خود وا کنند. در نامهای که به عنوان «میگ و میخ» درباره خیانتهای او جهت اطلاع آیتاللهالعظمی خمینی و فرزند او و سایر مسئولان فرستادم و نیز در تلگرامهایی که راجع به سیاست غلط اقتصاد دولتی او که کپی از سیستم کمونیستهای شوروی بود، برای آنها فرستادم، باعث شد که میرحسین به وسیله تیم اراذل و اوباش خود در هنگامی که کاندیدای ریاستجمهوری (آنهم برای ایجاد امکان بیان مظالم در تلویزیون و نه واقعاً ریاستجمهوری) شدم، مرا تهدید به استعفا کند و چون پیشنهاد کاندیداتوری را پس نگرفتم، به اکیپ امنیتی و اطلاعاتی خود در نخستوزیری مأموریت داده بود که مرا در حادثه اتومبیلرانی نابود کنند. ماشین پیکانی که در آن سوار بودم، داغان و قطعه قطعه شد ولی من جان به سلامت بردم و تنها یک هفته بستری شدم و چون نمردم، بدون هیچگونه علتی، پس از آنهمه خدمات مأموران میرحسین با چند کامیون پر نفر به شهرک اکباتان برای دستگیریم آمدند که اگر مقاومتی شود تیراندازی هم بکنند. یعنی یک قشون آورده بودند که پشهای را اعدام کنند. ولی من هیچ مقاومتی نکردم و مرا به زندان ویژه نخستوزیری بردند که نه ماه در آنجا با شرایط غیرانسانی در زیر بند و شکنجه و ۲۳ ماه در زندان اوین (که جز شش ماه آخر آن ۲۶ ماه در زندان اوین بهسر بردم) نگه داشتند و در آخر هم نادم شدند و پس از یک معذرت خواهی تشریفاتی آزادم کردند و کلیه حقوق سفارتم را هم تا شاهی آخر پرداختند. پس از چند سال سرگردانی با تقاضای بازنشستگی و موافقت وزارت خارجه و چندین ماه تلاش برای خروج از کشور به صورت قانونی و با گذرنامه ملی خودم دوباره در سال ۱۳۶۷ به تبعیدگاه نخستین خود، به پاریس برگشتم که قریب ۲۴ سال در آنجا به کار تحقیق و علم پرداخته بودم و مجدداً به تحقیقات علمی سابق ادامه میدهم.
آیتالله العظمی خمینی هم معلوم شد که از زندانی شدن من اطلاعی نداشته است و به آقای احمد خمینی هم، صادق خلخالی و میرحسین اطلاعات کاذبانه داده بودند. (بعدها با اطلاعرسانی به امام) حجتالاسلام موسوی زنجانی و نماینده امام (حجتالاسلام انصاری که ضمناً هم دوست میرحسین بود) به زندان روحانیت که در آنجا در بند بودم، به عیادتم فرستاد و قول دادند که پوزشخواهی و جبران شود.
yon.ir/PpnBJ
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.