در منزل عالم وارسته مرحوم آیتالله سیدعلی هاشمی گلپایگانی، امام جماعت مسجد سادات در محله یوسفآباد تهران، دهه آخر ماه رجب هر سال برنامهای عمومی بود.
آقایان صدیقی و امجد منبریهای منزل آقای گلپایگانی بودند و آقایان فاطمینیا و پناهیان هم عموما حضور داشتند.
حجتالاسلام محمود امجد آن موقع به خُلخُل بازیهایش مشهور بود و هرچه بیشتر خُل بازی درمیآورد، عوام الناسی چون منِ کودک/نوجوان بیشتر فکر میکردیم که چشم برزخی دارد و میخواهد بهلولوار رد گم کند!
پیرمردی بیش فعال که تندتند و بعضا نامفهوم حرف میزد و ناگهان میزد به فاز شعر و مدح علی(ع) و خنداندن جمع!
یادم نمیرود که وقتی در جمع حضرات تحویل گرفته نمیشدم، میگذاشتم به حساب اینکه لابد به دلیل شیطنتهای عادی خانگی، باطن من را دیده و چهها که ندیده!
خب منِ عوام که نمیتوانستم صورتش را ببوسم و سهمم از دیدار با علما تنها بوسیدن دستشان بود!
عوامیتی کودکانه که اگرچه از آن رد شدم، اما بسیاری هنوز اسیرش هستند و یک لحظه فکر نمیکنند این عارفان بللّه چرا باطن عوام الناسِ دستبوس را میبینند اما باطن آقایان و آقازادگان فاسد و فاسق را نمیبینند و مدام با آنان فالوده میخورند؟
پاسخ البته روشن است: چون فالودهاش خوشمزه است!